:: داغه داغ ::

نوشته های من داغه داغه !!

:: داغه داغ ::

نوشته های من داغه داغه !!

نگاهی دیگر به زلزله ~...~...~

سلام میرم خدمت تمام دوستان زلزله خیز خودم. آقا بر آن شدیم بیاییم و نگاهی بیندازیم به روی دیگر زلزله(چند رو داره!!). حالا میخوام چند نمونه از تعریفایی که ملت از زلزله دارند رو براتون بگم:

1)  قدرتی در زیر زمین است 2) غرش درون زمین است که زمین را به حرکت درمی آورد 3) داغ شدن زمین و فشار آوردن به سطح رویی زمین که باعث لرزش میشه 4) پرسپلیس زلزله محبوب هر چی دله!! اینا تعریفایی مختصر از زلزله بود( مخصوصا آخری) که با انجام شدن اینها به اصطلاح زلزله به وجود می آید و باعث میشه که زمین به حرکت دربیاد( مخصوصا بم) حالا میاییمو از دید دیگری به این قضیه مینگریم که آقا اصل این ماجرا به کجا بر میگرده. > اصل کلمه زلزله که کمترکسی باهاش آشنا است " کون فیهه کون " هست( کوُن فَیهه کُون)(فکرای بد نکنیدا). و در اصطلاح ادبی یعنی " ویران شدن خفن ". این کلمه در یکی ازبازیهای پرسپلیس درسالها پیش توسط شخصی به نام " جعفر قشقرق" گذاشته شد! جریانش ازاین قراره: روزی روزگاری دریکی ازاین استادیوم هایی که درآن بازیهای فوتبال انجام میشد, یک بازی انجام گرفت بین 2 تیم پرسپلیس واستقلال.(پِرِپرته!) ازغضا(قضا) این جعفرقشقرقم راه میندازه با رفقا(ممد شیپیش,حسن کله و...) میرن استادیوم.

سرتونو درد نیارم, همین طور در جریان بازی بودن که یکهو پرسپلیس قهرمان ، گلی در درون دروازه آبیا قرار میده . چشمتون روزه بد نبینه از پر حجم بودن هورای ملت وکوبیدن پاها به زمین و

درآخر پرتاپ پیاز و بادمجان(به جای نارنجک امروزی) در دامنه استادیوم لرزشی میفته وبعد ازچند ثانیه استادیوم همچنان درهم فرو میره و ملت درهم کوبیده میشن!! چند روز بعد از اینکه جعفرو دوستاشو از زیر آوار میکشن بیرون و حالشون رو به بهبود بوده, جعفرهمین طور که استراحت میکرده شروع میکنه به نوشتن داستانی به نام " پرسپلیسه کون فیهه کون***عزیزه پیشه هممون".بعد از اتمام این کتاب وگذشت زمانی ازآن پس ازوقوع هر زلزله مردم میگفتند: کون فیهه کون اومده!!  پس از مدتها این اسم به نام زمین لرزه یا زلزله درآمد ومردم میگن: زلزله اومد! وبه خاطرشادی روح اون مرحوم(جعفر) گفتند: پرسپلیس زلزله*** محبوب هرچی دله!! اینم بدونید بد نیست , که ازاون به بد تمام استادیوم هارو خیلی محکم واستوار ساختن تا لااقل پرسپلیس بتونه توش بازی کنه ویه گل بزنه!!!<عجب داستان غمناکی! من واقعا تحت تاثیرقرار گرفتم(ایول تاثیر) میدونم الان شماهم بغض ته گلوتونو گرفته ونمیزاره شما حتی یه نظرخشک وخالی بدید!(سعی کنید بتونید نظر بدید!!)خلاصه امیدوارم این مطلب به اندازه کافی تونسته باشه پیامدهایی رو ازخود نشان داده باشه واین روهم ثابت کرده باشه: پرسپلیس زلزله*** محبوب هرچی دله....بای بای تا بعد....................

برای همیشه تو قلبمی...

این نوشته برای اونی هست که من خیلی دوستش داشتم وعاشق هم بودیم, ولی الان فوت شده وبین ما نیست. ( لطف کنید بخونید بعد نظربدید!)
وقتی دیدمت برام عادی بودی..ولی وقتی نگام میکردی برق چشات دیوونم میکرد.. یواش یواش دیدم دارم بهت علاقه پیدا میکنم.. چند روز یه بار میومدم پیشت و بهت سر میزدم.. اولش اصلا حرف همدیگرو نمیفهمیدیم ولی بعد از مدتی با حرکات چشات ورفتارت میفهمیدم که چی میخوای و چی میگی.. هر وقت از دور میدیدمت میخواستم هیکل نازتو ستایش کنم و تمام بدنتو بوسه بزنم اما نمیتونستم..میدونی چیه؟ الان که بین ما نیستی انگار یه چیزی کم دارم، انگار یه گمشده دارم و همش دنبالش میگردم. ولی وقتی یادم میفته که اون گمشده چی هست و من دنبال چی هستم، دیگه ناامید میشم و میفهمم که فکرو خیال دیگه فایده ای نداره وافسوس میخورم.. حیف، حیف که پیشم نیستی. دلم میخواست اون جور که خودم میخواستم بارت بیارم ولی حیف که از پیش ما رفتی.. الان که دارم این نوشته رو برات مینویسم یاد اون خاطره های شیرین میفتم و واقعا بغض ته گلومو میگیره! واقعا افسوس... یادم میاد که اومدم ببینمت ولی دیدم نیستی.. گشتم دنبالت. این ور اونور، ولی انگارآب شده بودی ورفته بودی تو زمین. وقتی از بابام سراغتو گرفتم گفت سرتو بریده !((((چی شد؟؟)))) آره اون با این حرفش تمام امید منو به یاس تبدیل کرد. به بابام گفتم یه بار دیگه بگو؟ چی گفتی؟ گفت سرشو بریدیم گوشتشم تقسیم کردیم..چه طور مگه؟؟ هیچی نگفتم و فقط سرمو انداختم پایین و اومدم.. واینجا هر چی بین من و تو بود تموم شد....." تو قلب منی ماریا" ~-----------~----------~------------~----------------------- عزیزان این نامه ای بود برای گوسفند بابام که اسمشو ماریا گذاشته بود که بین منو اون یک عشق پایدارشکل گرفته بود اما متاسفانه بابام سرشو برید!! آخه بگو مرد، با این حیوون زبون بسته چی کار داشتی؟ هان؟ داشت زندگیشو میکرد دیگه!! من با اون هزار تا عهدو پیمون بسته بودم ولی بابام اصلا توجه نکرد و سرشو برید.. خب دیگه کاریش نمیشه کرد .. من ازنظرروحی دچارمشکل شدم شکست سختی تو عشق خوردم!! شماهام پاشید برید ببینم..میخوام به درد خودم بسوزم و بسازم..فعلا خدافظ.....

کتکی خوردم که...؟!


با تمام بدن خستم سلام میکنم و امیدوارم تن شما خسته نباشه!

آقا امشب، همین امشب، چنان کتکی خوردم که براتون تعریف میکنم تا دلتون خنک بشه.. تو باشگاه  بوکس تمرین میدم و اونجا مثلا وردست مربی شدم. امشب تو باشگاه از بس لارژ بودم چنان تمرینی دادم که بچه ها به گریه افتاده بودن. آخه مسابقه درپیشه.خلاصه دیدم دارن میمیرن که گفتم: جون کندید بابا برید یه گوشه حال کنید تا آقا جلال بیاد(جلال: معروف به جلال سگی و بهترین مربی بوکس اینجا) خلاصه5-6 دقیقه بعد آقا جلال اومد و دید همه خوابیدن و دارم له له میزنن. منم داشتم با کیسه بازی میکردم. داد زد پاشید ببینم. باز یه ذره تمرین کردید؟ همه سیخ شدن. منم رفتم جلو. گفت دو به دو بشیدو با هم کار کنید و به من گفت بیا پیش من. همین جور که داشت لباس عوض میکرد گفت کار کردی؟ گفتم ای. میکنیم. گفت به خدا این دفه اول نشی میزنم باد بیاری. گفتم اصلا ممتاز میشم! خندید گفت: به خدا دهنتو سرویس میکنم. من یه لحظه شاکی شدم گفتم بابا چرا انقدر جدی گرفتی؟ گفت اصلا همین الان جلوی این همه آدم چنان بلایی سرت میارم که هم اونا دلشون خنک شه هم من! گفتم من امشب لارژه لارژم. گنده باشگارو بیاری هم میزنم. گفت معلوم میشه.. رفتیم تو. گفت همه برن کنار. رامین آماده شو واسه مبارزه. اونم لثه گذاشت و دستکش دست کرد و اومد. منم حاضر شدم. خودشم وایساد داور. آقا مسابقه شروع شد. یه راند تموم شدو گذاشتم نفسش تموم شه. راند دوم چنان زدمش که از دماغش خون پاچید. خیلی دلم سوخت و ماچش کردم وگفتم بازی اشکنک داره دماغ شکستنک داره  و رفت تو رختکن. جلال که دید این جوریه گفت چیه؟ امشب سر حالی؟  زدم رو شونش گفتم خودتم میزنم داداش.. گفت جون جلال؟ گفتم جون بابای جلال !.. آقا چشمتون روز بد نبینه.. دستکش دستش کرد و لثه هم نزاشت. چنان مارو کوبید درو دیوار که آخرش افتادم زمین و گفتم جون آقا جلال غلط کردم تو به بزرگی شکمت ببخش.. همه داشتن میخندیدن که گفتم الان حرصی میشه و چنان مارو میزنه که دیگه باید برم بیمارستان.. ولی با خنده اومد جلودستمو گرفت و  ماچم کرد وگفت: پسرتو موقع کتک خوردنم دست از شوخی بر نمیداری؟! گفتم من نوکرتم، بی خیال. به خدا دیگه نمیتونم نفس بکشم. لبام ترکیده بود و خون میومد و تمام صورتم داغون بود.. وقتی اومدم خونه هیچ کی نبود ویه راست رفتم خوابیدم.وقتی بیدار شدم دیدم بابام رفته رو کمرم وایساده داره میخنده !! فکر کنم مایه پایه گیرش اومده بود.. برگشتم گفتم بیا پایین بابا حوصله داری.  وقتی صورت منو دید همچین بغض گرفتش که تاحالا بابامو اون جوری ندیده بودم.. از پشتم اومد پایین گفت: باز مبارزه؟.. گفتم این دفه با مربی.. یه لحظه احساس غرور کرد که با مربی مبارزه کردم. گفت معلومه که خوردی. گفتم با مربی بودااااااا. گفت عیبی نداره. عوضش سفت میشی!……

به خدا انگار رو صورتم 1000 تا کرم داره تکنو میزنه و گیز گیز میکنه.. ولی اینا همش خاطرست و آدم با درد این مشتا حال میکنه… امیدوارم که دلتون خنک شده باشه...دافظ….