:: داغه داغ ::

نوشته های من داغه داغه !!

:: داغه داغ ::

نوشته های من داغه داغه !!

یه خاطره از روزهای غیبت...««»»

بخونیدش...

یه روز بیکار بودم و نشسته بودم داشتم هاف و هوف خوراکی موراکی میخوردم.. یهو صدای مادرجان به صورت خفن ناکی در اومدو گفت صابرررررر! منم اول نیم متر پریدم بالا بد صدامو انداختم سرم گفتم چیه بابا ؟ خودت بکشش دیگه!(سوسک) گفت چیو بکشم؟ پاشو، بدو دختره منصوره خانم باز حالش بد شده باباشم رفته سر کارکسی نیست به داداش برسه.. گفتم خب دختره منصوره خانم حالش بد شده ، من باید بدوام؟ جیغ زد گفت بابات ماشینو نبرده که. توام نشستی داری هرچی هست و نیست میخوری. بدو ببینم! دیدم الانی که اون رووش بیاد بالا و بزنه هرچی خوردم و نخوردم فرتی بریزه بیرون(هوووق).. گفتم آخ آخ خدا مرگم بده راست میگی. رفتم رفتم!  عین هویج رفتم در خونه منصوره خانم تا اومدم بزنگم دیدم در وا شد و فرشته خانم همسایه بالایی و مامان دختره، جسم بی جان و غش کرده دختررو گرفتن دارن میارن بیرون! فرشته خانم گفت کو پس؟ گفتم چی کو پس؟ گفت ماشیــــن! گفتم ای وای الان میارم. نفهمیدم چه جوری رفتم و ماشینو آوردم.. سوار شدن و به راه افتادیم.. فرشته خانم گفت صابر جان میدونی کجا باید بری که؟ گفتم سینما ! گفت سینما چرا؟ گفتم خب مگه حالش بد نیست؟ گفت چرا.. گفتم خب میریم سینما یه فیلم عاشقانه نگاه میکنه توپ میشه. گفت الان وقته شوخیه؟ گفتم ببخشید... چشمتون روز بد نبینه ، نزدیکای بیمارستان دختره به هوش اومد.. گفت کجــــا میــــــبریـــــد منــــــو؟ من عین کاسه استیل سریع گفتم راحت باش داریم میریم پارک ملت صفـــــاکنیم! آقا دختررو میگید؟ جیغی کشید که داشتم کار خرابی میکردم!! با جیغ گفت آخ جووون! یه لحظه توفکرم گفتم اینو باید ببریمش امین آباد!( تیمارستان).. اصلا دختره خل شده بود!!.. منصوره خانم که داشت هق هق گریه میکرد، فرشته خانمم هی میگفت محسا جان آروم باش.(محسا:اسم دختره!) دختره هی جیغ میزد به من میگفت توروخدا، میریم پارک ملت؟ منم با غرور گفتم آره دخترم داریم میریم پارک ملت. اینو گفتم یهو فرشته خانم داد زد صابرچی میگی تو؟ منم یه نمه با داد گفتم: بابا این دختره از بس درس خونده این جوری شده.. پارسال که قبول نشد.. حتما امسال بابا و ننه گفتن اگه قبول نشی میکشیمت!! بزا ببرمش یه جای خوش آب و هوا بهترمیشه! اگه بریم بیمارستان فقط باید پول بدیم..همین !! گفت راست میگی برو.. منصوره خانمم که قربونش برم اصلا تو باغ نبود!! خلاصه منم گفتم کجا برم کجا نرم، سرازیر شدم طرف باغ خودمون.. بماند که دختره تو راه چه کارایی میکرد.. خلاصه رسیدیم باغ.. هوا اوووووپس! انقدر خوشگل بود که آدم غش میکرد. خلاصه دختره پیاده شده بود و داشت قدم میزد و این ور اونورو نگاه میکرد. بابای ماهم طبق معمول به کار بود ، اومد گفت چی شده؟ گفتم این دختره دلش واسه شما تنگ شده بود آوردیمش شمارو ببینه! گفت منو چرا؟ گفتم عشق که آتیشی بشه دیگه تمومه! نزدیک بود بزنه قاچ بشم ، سریع واسش قضیه رو گفتم. خلاصه دختره حسابی حال اومده بود.. منم که ازغرور باد کرده بودم(یکی منو بگیره) رفتم به منصوره خانم گفتم این دختره چرا این شکلی شده بود؟ گفت 2 شبه نخوابیده. از بس درس میخونه. گفتم قبول ، ولی آخه چرا این جوری کرد؟؟! گفت مریض شده. گفتم چشه ؟ گفت چند روزه همش غش میکنه! خداییش دلم سوخت. دختر به این خوشگلی و تروتازه ای ، باید غشی باشه؟ دیدم داره بغضش میترکه اومدم رفتم تو ماشین نشستم و خلاصه بعده 1 ساعتی راه افتادیم.. دختره حالت عادیشو گرفته بود و عین آدم نشسته بود.. گفتم یه شوخی کنم ببینم چه حالیه! گفتم محسا جان چه خبرا؟ یه لحظه دیدم فرشته و منصوره جفتشون دارن چپ چپ نگاه میکنن. گفت سلامتی.. گفتم خیلی ممنون!!! یه لحظه تعجب کرد دیگه هیچی نگفت تا دره خونه که وقتی پیادشون کردم سریع گفتم خدافظ و گازو گرفتم و جایی برای تشکرکردن واین حرفا نزاشتم!!! 2 هفته بعد اومد آش داد دمه در..گفتم واسه چیه؟ گفت مادربزرگم رفته مکه آش پشت پا هست.. گفتم به پای هم پیربشن!! گفت وااا چه ربطی داره؟ گفتم  شاید اونجا یه شوهری گیرش بیاد همون جا پیش عربا بمونه ، شما هم راحت بشید..هرهرهر کردو رفت....... ..~~  تا بعد....

عزاداری به صورتی خفن<~!~!...××>

امشب براین و آن شدیم که بیاییم یه کم ازحال و هوای عزاداری خودم واستون بگم..! شب تاسوعا بود که یکی از پسر خاله ها اومد گیر داد که آقا هیأت یه " سنج زن " کم داره و بیا سنج بزن.. این پسرخاله ما خودش تو این هیأت که معروف هست به " هیأت جوانان " چند ساله سنج میزنه و میتونم بگم یکی از هیأت های توپ و دخترکش اینجا هست!! یعنی این هیأت راه میفته پشت سرش هرچی دخترو پسرای جوون هست راه میفته! خلاصه من با زور قبول کردم که برم سنج بزنم!! ساعت 9:30 همون شب راه افتادیم و رفتیم طرف امامزاده و برگشتیم.. منم که از بس اون سنجو محکم میکوبیدم به هم ، آخراش دیگه کم آورده بودم..وقتی تموم شد و همه داشتن پراکنده میشدن ، مسوول هیأت اومد به من گفت فردا بهت احتیاج داریم..منم که جو گرفته بود قبول کردم.. فرداش روز تاسوعا بود و همه از دورو اطراف میومدن اینجا.. هیأت ماهم راه افتاد و منم سرصف کنار پسرخاله داشتم سنج میزدم و همچنان تو جو بودم..  وسط میدون بودیم و اوج جمعیت و ماهم با تمام قدرت میکوبیدیم که یهو من دیدم یه هیأت ازپشت با علامتش اومد تا وسط هیأت ما و تمام زنجیرزنارو به هم ریخت و اصلا نوحه خون دیگه ادامه نداد..  من دوییدم طرف علامت و یه سری از زنجیرزنا هم پشت سرمن!! چشمتون روز بد نبینه ، با اون سنج که دستم بود  کوبیدم تو صورت یارو که زیر علامت بود.. اونم تعادلشو از دست داد و نزدیک بود علامت بیفته که جمعیت دوییدن گرفتنش.. به جون خودمو خودتون ، عین سگ پشیمون شدم که چرا همچین غلطی کردم.. همین که این اتفاق افتاد پشت سرش از بچه های هیأت اونا هم اومدن و دعوای خفنی شکل گرفت.. من فقط یه لحظه حس کردم سرم داغ شد و میسوزه ! دیدم 2 تا از بچه های اونا با دسته زنجیر میکوبه تو سرم..! منم نامردی نکردم و با همون سنج یه " کف گرگی " خوابوندم تو صورت یکیشون .. دیگه با هزار زحمت جم و جورمون کردن و بعده نیم ساعت بالاخره دوباره به راه افتادیم.. اون روز تموم شد و برگشتیم.. ولی همچنان با سری باد کرده و داغون..

شب که شد یقه بابامو چسبیدم که فردا جلوی همون علامت باید گوسفند بکشی!! انقدر التماس کردم که قبول کرد.... خلاصه فرداش که روز عاشورا باشه همون هیأت دوباره پشت ما بود و دیدم بابام با یه نفر دیگه اومد جلوی علامت گوسفندو کشت و رفت.. بنا شده هرسال برم تو اون هیأت سنج بزنم.. هرکی بتونه تو این هیأت زنجیر بزنه سعادت بزرگی نصیبش شده دیگه چه برسه سنج و طبل و ....اینم از عزاداریه امسال ما.. همتونو به امام حسین میسپارم.. امیدوارم همتون چاکرش باشید... فعلا......

 

صابر درس خوان میشود (۲+۲=۵)

سام و نرگس !  آخ ببخشید منظورم "سام و علیکم" بود..

دوستان روز دانش آموز رو به همه شماها تبریک میگم و امیدوارم درتمام مراحل زندگانی دانش آموز نمونه باشید!! ( همه باهم : مگه روزه دانش آموزه؟؟!) خب آره ! یعنی میگید نیست ؟ عمرأ ! هستش خوبم هست. مگه میشه  صابر بشینه درس بخونه روز دانش آموز نباشه ؟ حالا فهمیدید چرا روز دانش آموزه ؟

آقا چند روزه نشستیم داریم درس میخونیم بلکه این دیپلم وامونده رو بدن بهمون.. دیگه خسته شدم از بس رفتم مدرسه زبون ریختم بابا !! تا 3 هفته پیش کار من شده بود خندوندن معلم و ناظم و مدیر.! تیریپش این مدلی بود که اول میرفتم پیش معلم مربوط به اون درس که افتادم ، مثلا " تاریخ ایران و جهان 2 " و انقدر چرت و پرت میگفتم که معلمه مجبور میشد ازخنده بلند شه بره دستشویی! بعد یواش یواش میرفتم سراغ فنداسیون و میگفتم : والا آقای " پیشوا" غرض از مزاحمت این بود که من احتیاج شدیدی به دیپلم پیدا کردم و اگه میشه یه کاریش بکنید!! معلمه میگفت چه کاری ازدست من بر میآد ؟ میگفتم والا نصف قضیه به شما مربوطه و نصف قضیه به خودکار شما! میگفت منظورت چیه؟ میگفتم والا منظور خاصی ندارم فقط اگه یه نمه سرخودکارتونو شل کنید کار ما حل میشه! بع معرفته نالوتی همچین میزد تو پوزم که دست و پام سر میشد... آخرشم واسه تلافی کردن برمیگشتم میگفتم یه کم  از اون " امیرکبیر" یاد بگیر، و درمیرفتم!! بعد میرفتم سراغ ناظم آقای کاظمی.. وقتی تو حیاط راه میرفت ، دور ازجون شما انگاریه مار داره راه میره! انقدر که قیافش خشن و موزی بود.. خلاصه اونم یه سری میخندوندیم.. ولی دیگه نمیزاشت حرف اصلی و بزنم ومیگفت ضمانت و این جور چیزا خبری نیست..تازه پول میداد برم واسش نون بخرم!!! خلاصه تا میومدم برم پیش آخرین امید(مدیر) میدیدم دیگه جون ندارم و یا بعضی موقع ها که میرفتم سرش شلوغ بود... خلاصه با 1000 تا خستگی بر میگشتم... ولی الان میخوام تا اونجایی که جا داره بخونم تا بترکم..  جان خودم جای اینکه این همه رفتم پاچه خواری، درس میخوندم تا الان قبول شده بودم! قصد دانشگاه رفتن ندارم ، یعنی رام نمیدن! .. ولی بالاخره میگیرمش!! تا الان اون داشت منو میگرفت ولی از این به بعد من میخوام بگیرمش.. دعا کنید..... فعلا

یه جک : رشتیه میرفته کلاس غیرت ، یه شب زنش بلند میشه بره دستشویی ، رشتیه یهو بیدار میشه میگه کجا میری؟ زنه میگه میرم دستشویی. رشتیه میگه لازم نکرده بری ، بخواب خودم میرم!!